۵ آبان ۱۳۸۷

شهرزدگي!


يه خروار كتابه كه بايد بخونم.... يه قفسه فيلمه كه مي خوام ببينم... چند تا دوست كه بايد بهشون سر بزنم....و.....
اما حوصله هيچكدومشو ندارم....
از صبح منتظرم كه شب بشه.... تمام شبم منتظرم كه صبح بشه....
به گمانم دوباره شهرزده شدم!