۲۷ بهمن ۱۳۸۷

مرگ اندیش...

.....عادت نداشت زیاد به مرگ فکر کند.نه اینکه نسبت به آن بی اعتنا باشد، بلکه دقیقاً به همین دلیل است که نسبت به آن بی اعتنا نبود،آگاهانه از فکر کردن به آن اجتناب می کرد.هرگاه می دید افکارش به درون این ورطه ی پر مخاطره کشیده می شوند، زرادخانه ای از حربه های طفره جویانه را که در طول سال ها ساخته و پرداخته بود، به کار می گرفت. در چنین لحظات بحرانی ، برای مثال بعضی آوازهای عامیانه و مفرحی را که از رادیو شنیده بود با صدای بلند می خواند.این کار غالباً سد محکمی در برابر هر فکر و خیالی ایجاد می کرد.اما اگر از این طریق راه به جایی نمی برد، آن قدر خودش را نیشگون می گرفت تا خون از بدنش جاری می شد.یا در پس تخیلات جنسی پناه می گرفت: تصویر زنی که در خیابان برای بالا کشیدن جورابش خم شده بود، خطوط بیرونی سینه های فروشنده زنی که تا زیر پیراهنش قابل ردیابی بود ، یا منظره ای که به طور اتفاقی به آن برخورده بود و خیلی مبهم به یاد داشت.از این خاطرات به عنوان طعمه استفاده می کرد و اگر ذهنش به یکی از آنها چنگ می انداخت ،تخیلش کنترل امور را به دست می گرفت و قدرت شگفت انگیزی هم از خود نشان می داد. دامن ها را بالا می زد، پیراهن ها را از هم می درید ،خاطرات را دست کاری می کرد و بسط می داد.و بعد، در حضور اندام تاب خورده و سُکر آور زن، تصویر مرگ به تدریج وضوح خود را از دست می داد و در دوردست ها محو می شد تا این که سرانجام ،همچون خون آشامی در اولین طلیعه ی نور خورشید ،به کلی از ذهنش پاک می شد.
اما این بار تصویر مرگ محو نشد.در یک لحظه ی بسیار مضطرب کننده خودش را بر لبه ی پرتگاهی دید که به سرعت در حال پیش روی بود.احساس سرگیجه آوری به او دست داد. بعد هم نوبت به باقی جزئیات وحشتناک رسید: میخ هایی که به تابوت کوبیده می شدند.، خاکی که به سنگینی روی دیوارها و سقف تابوت ریخته می شد، از هم پاشیدگی و تجزیه ی تدریجی جسد.
تمام تلاشش را کرد تا دوباره عنان اختیارش را به دست گیرد، اما فایده نداشت.می دانست برای آن که مطمئن شود هنوز از وجود کرم ها خبری نیست، چاره ای ندارد جز این که با دست بدنش را لمس کند. ابتدا با احتیاط فراوان به بدنش دست کشید، اما وقتی دید نمی تواند از احساس مورمور ناشی از گزیده شدن توسط هزاران موجود کوچک که سعی داشتند راه شان را به درون امحاء و احشایش بگشایند خلاصی یابد، دیوانه وار به خاراندن خود پرداخت. خواندن آهنگ عامیانه ای را زیر لب آغاز کرد ، اما این هم کمکی به او نکرد؛ به عنوان آخرین چاره ،تصمیم گرفت فکرش را روی خود مرگ متمرکز کند.اگر موفق میشد مرگ را به موضوع تمثیلی بدل سازد، چه بسا همین می توانست راهی برای خلاصی از آن باشد.با تمام وجود خودش را به وسط این معرکه انداخت و تصویری که آخر سر به آن رسید ،تا حدی موجب رضایت خاطرش شد.......

*از کتاب مستاجر-رولان توپور

می داند....



بلاتکلیفی وضعیتش در این چند روز آخر، آسایشش را به کلی مختل کرده بود.وضعیت آدمی را داشت که آخرین دقایق سفرش را در کوپه ی قطاری سپری می کند که می داند هر لحظه ممکن است به ایستگاه برسد.....

۲۰ بهمن ۱۳۸۷

تو مسئول گلتی....


روباه گفت: -سلام.
شهريار کوچولو برگ‌شت اما کسی را نديد. با وجود اين با ادب تمام گفت: -سلام.
صداگفت: -من اين‌جام، زير درخت سيب...
شهريار کوچولو گفت: -کی هستی تو؟ عجب خوشگلی!
روباه گفت: -يک روباهم من.
شهريار کوچولو گفت: -بيا با من بازی کن. نمی‌دانی چه قدر دلم گرفته...
روباه گفت: -نمی‌توانم بات بازی کنم. هنوز اهليم نکرده‌اند آخر.
شهريار کوچولو آهی کشيد و گفت: -معذرت می‌خواهم.
اما فکری کرد و پرسيد: -اهلی کردن يعنی چه؟
روباه گفت: -تو اهل اين‌جا نيستی. پی چی می‌گردی؟
شهريار کوچولو گفت: -پی آدم‌ها می‌گردم. نگفتی اهلی کردن يعنی چه؟
روباه گفت: -آدم‌ها تفنگ دارند و شکار می‌کنند. اينش اسباب دلخوری است! اما مرغ و ماکيان هم پرورش می‌دهند و خيرشان فقط همين است. تو پی مرغ می‌کردی؟
شهريار کوچولو گفت: -نَه، پیِ دوست می‌گردم. اهلی کردن يعنی چی؟
روباه گفت: -يک چيزی است که پاک فراموش شده. معنيش ايجاد علاقه کردن است.
-ايجاد علاقه کردن؟
روباه گفت: -معلوم است. تو الان واسه من يک پسر بچه‌ای مثل صد هزار پسر بچه‌ی ديگر. نه من هيچ احتياجی به تو دارم نه تو هيچ احتياجی به من. من هم واسه تو يک روباهم مثل صد هزار روباه ديگر. اما اگر منو اهلی کردی هر دوتامان به هم احتياج پيدا می‌کنيم. تو واسه من ميان همه‌ی عالم موجود يگانه‌ای می‌شوی من واسه تو.
شهريار کوچولو گفت: -کم‌کم دارد دستگيرم می‌شود. يک گلی هست که گمانم مرا اهلی کرده باشد.
روباه گفت: -بعيد نيست. رو اين کره‌ی زمين هزار جور چيز می‌شود ديد.
شهريار کوچولو گفت: -اوه نه! آن رو کره‌ی زمين نيست.
روباه که انگار حسابی حيرت کرده بود گفت: -رو يک سياره‌ی ديگر است؟
-آره.
-تو آن سياره شکارچی هم هست؟
-نه.
-محشر است! مرغ و ماکيان چه‌طور؟
-نه.
روباه آه‌کشان گفت: -هميشه‌ی خدا يک پای بساط لنگ است!
اما پی حرفش را گرفت و گفت: -زندگی يک‌نواختی دارم. من مرغ‌ها را شکار می‌کنم آدم‌ها مرا. همه‌ی مرغ‌ها عين همند همه‌ی آدم‌ها هم عين همند. اين وضع يک خرده خلقم را تنگ می‌کند. اما اگر تو منو اهلی کنی انگار که زندگيم را چراغان کرده باشی. آن وقت صدای پايی را می‌شناسم که باهر صدای پای ديگر فرق می‌کند: صدای پای ديگران مرا وادار می‌کند تو هفت تا سوراخ قايم بشوم اما صدای پای تو مثل نغمه‌ای مرا از سوراخم می‌کشد بيرون. تازه، نگاه کن آن‌جا آن گندم‌زار را می‌بينی؟ برای من که نان بخور نيستم گندم چيز بی‌فايده‌ای است. پس گندم‌زار هم مرا به ياد چيزی نمی‌اندازد. اسباب تاسف است. اما تو موهات رنگ طلا است. پس وقتی اهليم کردی محشر می‌شود! گندم که طلايی رنگ است مرا به ياد تو می‌اندازد و صدای باد را هم که تو گندم‌زار می‌پيچد دوست خواهم داشت...
خاموش شد و مدت درازی شهريار کوچولو را نگاه کرد. آن وقت گفت: -اگر دلت می‌خواهد منو اهلی کن!
شهريار کوچولو جواب داد: -دلم که خيلی می‌خواهد، اما وقتِ چندانی ندارم. بايد بروم دوستانی پيدا کنم و از کلی چيزها سر در آرم.
روباه گفت: -آدم فقط از چيزهايی که اهلی کند می‌تواند سر در آرد. انسان‌ها ديگر برای سر در آوردن از چيزها وقت ندارند. همه چيز را همين جور حاضر آماده از دکان‌ها می‌خرند.اما چون دکانی نيست که دوست معامله کند آدم‌ها مانده‌اند بی‌دوست... تو اگر دوست می‌خواهی خب منو اهلی کن!
شهريار کوچولو پرسيد: -راهش چيست؟
روباه جواب داد: -بايد خيلی خيلی حوصله کنی. اولش يک خرده دورتر از من می‌گيری اين جوری ميان علف‌ها می‌نشينی. من زير چشمی نگاهت می‌کنم و تو لام‌تاکام هيچی نمی‌گويی، چون تقصير همه‌ی سؤِتفاهم‌ها زير سرزبان است. عوضش می‌توانی هر روز يک خرده نزديک‌تر بنشينی.

فردای آن روز دوباره شهريار کوچولو آمد.
روباه گفت: -کاش سر همان ساعت ديروز آمده بودی. اگر مثلا سر ساعت چهار بعد از ظهر بيايی من از ساعت سه تو دلم قند آب می‌شود و هر چه ساعت جلوتر برود بيش‌تر احساس شادی و خوشبختی می‌کنم. ساعت چهار که شد دلم بنا می‌کند شور زدن و نگران شدن. آن وقت است که قدرِ خوشبختی را می‌فهمم! اما اگر تو وقت و بی وقت بيايی من از کجا بدانم چه ساعتی بايد دلم را برای ديدارت آماده کنم؟... هر چيزی برای خودش قاعده‌ای دارد.
شهريار کوچولو گفت: -قاعده يعنی چه؟
روباه گفت: -اين هم از آن چيزهايی است که پاک از خاطرها رفته. اين همان چيزی است که باعث می‌شود فلان روز با باقی روزها و فلان ساعت با باقی ساعت‌ها فرق کند. مثلا شکارچی‌های ما ميان خودشان رسمی دارند و آن اين است که پنج‌شنبه‌ها را با دخترهای ده می‌روند رقص. پس پنج‌شنبه‌ها بَرّه‌کشانِ من است: برای خودم گردش‌کنان می‌روم تا دم مُوِستان. حالا اگر شکارچی‌ها وقت و بی وقت می‌رقصيدند همه‌ی روزها شبيه هم می‌شد و منِ بيچاره ديگر فرصت و فراغتی نداشتم.

به اين ترتيب شهريار کوچولو روباه را اهلی کرد.
لحظه‌ی جدايی که نزديک شد روباه گفت: -آخ! نمی‌توانم جلو اشکم را بگيرم.
شهريار کوچولو گفت: -تقصير خودت است. من که بدت را نمی‌خواستم، خودت خواستی اهليت کنم.
روباه گفت: -همين طور است.
شهريار کوچولو گفت: -آخر اشکت دارد سرازير می‌شود!
روباه گفت: -همين طور است.
-پس اين ماجرا فايده‌ای به حال تو نداشته.
روباه گفت: -چرا، واسه خاطرِ رنگ گندم.
بعد گفت: -برو يک بار ديگر گل‌ها را ببين تا بفهمی که گلِ خودت تو عالم تک است. برگشتنا با هم وداع می‌کنيم و من به عنوان هديه رازی را به‌ات می‌گويم.
شهريار کوچولو بار ديگر به تماشای گل‌ها رفت و به آن‌ها گفت: -شما سرِ سوزنی به گل من نمی‌مانيد و هنوز هيچی نيستيد. نه کسی شما را اهلی کرده نه شما کسی را. درست همان جوری هستيد که روباه من بود: روباهی بود مثل صدهزار روباه ديگر. او را دوست خودم کردم و حالا تو همه‌ی عالم تک است.
گل‌ها حسابی از رو رفتند.
شهريار کوچولو دوباره درآمد که: -خوشگليد اما خالی هستيد. برای‌تان نمی‌شود مُرد. گفت‌وگو ندارد که گلِ مرا هم فلان ره‌گذر می‌بيند مثل شما. اما او به تنهايی از همه‌ی شما سر است چون فقط اوست که آبش داده‌ام، چون فقط اوست که زير حبابش گذاشته‌ام، چون فقط اوست که با تجير برايش حفاظ درست کرده‌ام، چون فقط اوست که حشراتش را کشته‌ام (جز دو سه‌تايی که می‌بايست شب‌پره بشوند)، چون فقط اوست که پای گِلِه‌گزاری‌ها يا خودنمايی‌ها و حتا گاهی پای بُغ کردن و هيچی نگفتن‌هاش نشسته‌ام، چون او گلِ من است.
و برگشت پيش روباه.
گفت: -خدانگه‌دار!
روباه گفت: -خدانگه‌دار!... و اما رازی که گفتم خيلی ساده است:
جز با دل هيچی را چنان که بايد نمی‌شود ديد. نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بیند.
شهريار کوچولو برای آن که يادش بماند تکرار کرد: -نهاد و گوهر را چشمِ سَر نمی‌بيند.
-ارزش گل تو به قدرِ عمری است که به پاش صرف کرده‌ای.
شهريار کوچولو برای آن که يادش بماند تکرار کرد: -به قدر عمری است که به پاش صرف کرده‌ام.
روباه گفت: -انسان‌ها اين حقيقت را فراموش کرده‌اند اما تو نبايد فراموشش کنی. تو تا زنده‌ای نسبت به چيزی که اهلی کرده‌ای مسئولی. تو مسئول گُلِتی...

شهريار کوچولو برای آن که يادش بماند تکرار کرد: -من مسئول گُلمَم.

*آنتوان سن تگزوپری-احمد شاملو

۱۷ بهمن ۱۳۸۷

کاش...

کاش می شد هر وقت می خوای کانال رو عوض کنی...یا اینکه دکمه خاموش رو بزنی.....

۲۸ دی ۱۳۸۷

۲۳ آذر ۱۳۸۷

راز

من این جزیره سرگردان را
از انقلاب اقیانوس و انفجار کوه گذر داده ام
و تکه تکه شدن راز آن وجود متحدی بود
که از حقیرترین ذره هایش آفتاب به دنیا آمد.

*فروغ

** برای عباث كه به قول خودش ثبّاتي (ثبت كردن) را يادم داد!

۶ آذر ۱۳۸۷

من و پاييز


رمق ِ جدال ، براي من و پاييز نمانده است...چاره اي نيست...تقدير زورمندتر است...


۲۶ آبان ۱۳۸۷



بي شك غروب من نزديك است...

۲۵ آبان ۱۳۸۷

كلامي براي گفتن...

دوستي منتقد بود كه چرا بيشتر مطالبت اقتباسيه! در جوابش بايد بگم... من حرفهامو اكه گفتني باشه با عكسهام ميزنم...وقتي كلامي رساتر و كاملتر از من گفته شده چه نيازي به "قلم فرسايي" منه!!! ترجيحاً گزيده كلامهايي كه مقتضي حالم در زمان پست گذاشتن هست رو ضميمه مي كنم..... خودم حرف زدن با زبان عكسهام رو بيشتر دوست دارم/

۲۲ آبان ۱۳۸۷

عاشقانه

چه عاشقانه هايي به گوش ات سرودم!


از آنجايي كه خودم هم كمي ديوانه ام! (ادامه)

از آنجايي كه خودم هم كمي ديوانه ام! جايز دانستم به تدريج مروري بر برخي اختلالات شايع داشته باشم..... شايد كمكي باشد!
اختلال شخصيت خود شيفته

مبتلايان به اين اختلال احساس خود بزرگ بينانه از مهم بودن خود دارند.آن ها خود را آدم هاي خاصي مي پندارند و انتظار دارند بطور خاصي با آنان مدارا شود.تحمل انتقاد را ندارند و از اين كه كسي جرات مي كند از آنان انتقاد كند دچار خشم مي گردند، يا ممكن است نسبت به انتقاد كاملا بي تفاوت باشند.روي راهي كه خود انتخاب كرده اند تكيه مي كنند و غالبا افرادي جاه طلب هستند كه آرزوي شهرت و مكنت دارند.احساس داشتن استحقاق در آن ها بسيار قوي است.روابط آنها شكننده است و به علت عدم رعايت اصول رفتاري مرسوم ديگران را دچار خشم مي سازند.قدرت هم حسي ندارند و تظاهر به همدردي آنها براي كسب مقاصد شخصي است.احترام به نفس شكننده داشته و مستعد ابتلا به افسردگي هستند.مسائل بين فردي ، طرد ، فقدان و مشكلات شغلي از استرس هائي است كه خودشيفته ها با رفتار خود آن ها را بوجود مي آورند، استرس هايي كه خود حداقل توانايي را براي مدارا با آنها دارند.

منبع: روانپزشكي باليني-كاپلان
** از اين آدمها كه خيلي داريم .... اما يكيش از همه بارزتره!!!!!( به قول سيزيف، چشمك)
ادامه دارد...

۱۶ آبان ۱۳۸۷

كودك بودن!



كاش مي شد سه چيز را از كودكان ياد بگيريم:* بي دليل شاد بودن و پاي كوبيدن * هميشه سرگرم كار بودن و بيهوده ننشستن * حق و خواسته خود را با تمام وجود خواستن و فرياد زدن




۵ آبان ۱۳۸۷

شهرزدگي!


يه خروار كتابه كه بايد بخونم.... يه قفسه فيلمه كه مي خوام ببينم... چند تا دوست كه بايد بهشون سر بزنم....و.....
اما حوصله هيچكدومشو ندارم....
از صبح منتظرم كه شب بشه.... تمام شبم منتظرم كه صبح بشه....
به گمانم دوباره شهرزده شدم!

۲ آبان ۱۳۸۷

جهان را دگر گون كي توان كرد؟


جهان را دگر گون كي توان كرد؟
ياوه مكوش.

جهان، ازل است
به دگر كردنش مكوش، ويران شود
به نگهداريش مكوش، از كف شود.

در جهان،
شماري پيشند؛ شماري پس
شماري سختند؛شماري آسان
چندي فرازينند؛چندي فرودين
چندي توانا؛چندي ناتوان.

فرزانه، گريزان از فزونخواهي ست.

*دائو دِ جينگ

۲۸ مهر ۱۳۸۷

من و تو



انديشه ام را
شب و روز مي آكني از خود
من در تنهايي
جايي برون از اين جهان ، تو را به پيشواز مي آيم
نا زندگي و مرگم را به دست خود گيري.
دلم چون آفتاب پگاه
خيره تو را مي نگرد.
تو بلندي ،هم چون گستره ي آسمان
من پستم،هم چون درياي بي كران
تو را آرامش ابدي است
مرا بي قراري ازلي
با اين همه، جايي در افق دور دست
به يكديگر پيوسته ايم.

*تاگور

از آنجايي كه خودم هم كمي ديوانه ام! (ادامه)

از آنجايي كه خودم هم كمي ديوانه ام! جايز دانستم به تدريج مروري بر برخي اختلالات شايع داشته باشم..... شايد كمكي باشد!

اختلال شخصيت نمايشي

اين افراد رفتار توجه طلبانه بارزي نشان ميدهند و به احساسات خود مبالغه داشته و سعي ميكنند هر چيزي را مهمتر از آنجه واقعا هست جلوه دهند.وقتي كانون توجه نباشند و مورد تعريف و تمجيد قرار نگيرند ،ممكن است حملات كج خلقي و گريه زاري به راه انداخته و ديگران را متهم سازند.رفتار اغواكننده در هر دو جنس شايع است.خيالپردازي جنسي در مورد كساني كه گرفتار آنها هسند فراوان پيش مي آيد، اما در اظهار اين خيالات ثباتي نشان نمي دهند و ممكن است بيشتر اهل عشوه و لاس زدن باشند تا پرخاشگري جنسي.نياز آنها به اطمينان بخشي بي پايان است ،معهذا روابط آنها سطحي است.ممكن است خودبين و خودپسند باشند.نيازهايشان آنها را زود باور و ساده لوح مي سازد.
مكانيسم دفاعي عمده شخصيتهاي نمايشي واپس زدن و تجزيه است.آنان از احساسات واقعي خود بي خبرند و قادر به توضيح انگيزه هاي خود نيستند.تحت استرس ، واقعيت سنجي آن ها به آساني در هم مي شكند.

منبع: روانپزشكي باليني-كاپلان

اختلال شخصيت مرزي
اختلال شخصيت ضد اجتماعي
ادامه دارد...

۲۵ مهر ۱۳۸۷

دريغ




گفتم: بهار
خنده زد و گفت:
اي دريغ،
ديگر بهار رفته نمي آيد.

گفتم: پرنده؟
گفت:
اينجا پرنده نيست.
اينجا گلي كه باز كند لب به خنده نيست.

گفتم:درون چشم تو ديگر...؟
گفت:
ديگر نشان ز بادهء مستي دهنده نيست.
اينجا بجز سكوت، سكوتي گزنده نيست.

*حميد مصدق